دخترگل من و بابایی

سلام با تاخیر

سلام به همه دوستان و دخمل گلی خودم مامانی خیلی وقته نیومدم وبلاگتو آپ کنم و بابتش ازت معذرت میخوام ..دوست دارم همش به کارای تو برسم خب چیکار کنم..ماشالله شما اینقدر دخمل خوبی هستی که مامانی راحت به کاراش میرسه ..البته بعضی روزا بی خواب میشی و همش تو بغل منی ولی زمانایی که میخوابی مامانی به همه کارا میرسه .. ماشالله دیگه داری خانوم میشی عزیزدلم ..بزرگ شدی دخترم و من از دیدنت هر روز لذت میبرم و خداروشکر میکنم..28 به امید خدا سه ماهت تموم میشه ..دیگه من و بابایی رو کاملا میشناسی و بهمون لبخندای خوشگل میزنی وقتی از بغلت رد میشیم با چشمات دنبالمون میکنی و وقتی خودت تنهایی از خودت صدا در میاری و با خودت حرف میزنی ...بعضی وقتا هم ک...
22 بهمن 1393

زایمان

بالاخره انتظارمون تموم شد و دخمل گلم به دنیا اومد ..یه عالمه خداروشکر میکنم...27 شب خیلی استرس داشتم هم حالم بد بود هم بی خوابی و استرس و ..اصلا یه استرس عجیبی بود..همش دلم میخواست گریه کنم وقتی بهش فکر میکردم باورم نمیشد من ترسو میخوام برم زایمان کنم ..با بدبختی شب رو گذروندم تا صبخ دستم تو دستای شوشو بود ولی بازم خوابم نمیبرد ...صبح که رفتیم بیمارستان از شدت استرس حالت تهوع داشتم همه هم دلداریم میدادن وقتی رفتم بلوک زایمان زدم زیر گریه و شوشو هم همش طفلکی بغض میکرد و میگفت گریه نکن چیزی نیست که ..بعداز چند ساعت طولانی مدت منو بردن اتاق عمل و من بیحسی خواستم ..عملم خوب بود راضی بودم یه کمی حالم بد شد که با خواب آور و اکسیژن خوب شدم بعدم که ...
4 آذر 1393

27 آبان

سلامممم دخمل گلمممممممم عزیزدلم فردا میریم بیمارستان بهمن ..باروم نمیشهههه انشالله فردا میای بغلم ..از تمام دوستان گلم میخوام واسمون دعا کنن ..خیلی هم دعا کنن که جفتمون صحیحو سلامت باشیم و تو هم سالم بدنیا بیای..انشالله همه مامانا زایمان راحتی داشته باشن و نی نی هاشون سالم به دنیا بیان و خودشونم سالم باشن وبلاگ دوستمون( دختر نازم) هم رفتیم ..مبارکشون باشه انشالله دخملشون همیشه سالم باشه  دوستت دارم مامانییییییی به امید خدا فردا به سلامت به دنیا بیای گل مامان ...
27 آبان 1393

تاریخ زایمان

سلام سلام صدتا سلام به دخمل نانازیه مامان 5 شنبه ساعت6 رفتم پیش خانم دکتر ماموریان ویزیت شدم..اولش منو یادش نبود ولی وقتی گفتم از قزوین میام گفت آهان یادم اومد ..فشارمو گرفت و وزن و همه چی خوب بود وقتی میخواست ضربان قلبتو گوش کنه به شکمم دست زد و گفت چرا اینقدر شکمت سفته( حالا من وقتی نفخ میکنم شکمم سفت میشه ..روم نشد بگم ) گفتم تو راه بودم خسته ام ..گفت اره واسه همونه ...ولی نباید اینقدر سفت باشه ..بهم آمپول پرولوتون داد که واسه انقباضه ..بهش گفتم خیلی ترش میکنم دیگه امونمو بریده گفت واسه اونم قرص میدم .. بعد گفتم تقریبا زمان زایمانم کی میشه گفت دو هفته دیگه بیا معاینه ات کنم ..گفتم معاینههههههههههههههههه؟؟ من میترسم ..خندید و گفت خب ب...
10 آبان 1393

ماه آخر

سلام دختر گلم چهارشنبه 30 مهر رفتم دکتر برعکس اینکه همیشه ماه آخریارو زود میفرستاد داخل خیلی طول کشید برم تو چون شلوغ بود و دکتر هم رفته بود جراحی ...وقتی رفتم تو خانم دکتر مثل همیشه همه چی رو چک کرد و گفت دیگه از این ماه شروع کن پیاده روی کن و حواست خیلی به حرکات نی نی باشه و همه چی رو چک کن ..دیگه ماهه 9 باید خیلی مواظب باشی..به خانم دکتر گفتم سر دلم یهو سفت میشه و توی پهلوهام خالی میشه خندید و گفت داره آماده میشه...گفتم من هنوز هیوسین میخورمااااااااااااااااااااااا گفت خب نخور مگه نمیخوای بزائییییییییییییییییییییی ؟؟؟ هههههههه خب خیلی سخته وقتی سفت میشه دلم نفسم بند میاد ...چند روزیه لگدات خیلی محکم شده وقتی زیاد سرپا وایمیسم و کار می...
4 آبان 1393

34 هفته

عزیزدل مامانی با هم رفتیم تو هفته 34 ، ان شالله این هفته های باقی مونده رو هم به سلامتی طی کنیم ..از اول مهر همش میگفتم کی میشه آخر مهر بشه من یه کمی خیالم راحت شه  ..حالا آخر مهر رسیده و من میگم چقدر زود گذشت میدونم این هفته های باقی مونده هم تند تند میگذره ...من و بابایی واسه اومدنت داریم لحظه شماری میکنیم قربونت برم..دعا میکنم همه اونایی که میخوان مامان شن خدا زود زود بهشون نی نی سالم و صالح بده و اونایی که نزدیک زایمانشونه زایمان راحتی داشته باشن و نی نی شون رو به سلامتی بغل کنن.. دو سه روزه مدل حرکاتت فرق کرده ..دیشب که منو اینقدر ترسوندی که نگووو..از صبح همش سر دلم سفت میشد ..هر چند دقیقه هی وسط شکمم سفت میشد و دوراش خال...
27 مهر 1393

تولد

سلام خوشگل مامانی ، دختر قشنگم امروز اومدم یه عالمه داستان هیجان انگیز واست تعریف کنم روز یکشنبه با بابایی هماهنگ کردیم که بریم تهران واسه تولد دختر دایی شما یعنی النا خانومی( عشق عمه) تا بابایی از سر کار اومد خونه عصر شد و هوا دیگه داشت تاریک می شد البته تولد روز دوشنبه بود ولی ما شب راه افتادیم..مثل همیشه وقتی تو ماشین نشستیم من کلی آیت الکرسی خوندم و راه افتادیم..وقتی به عوارضی رسیدیم و پول دادیم یه افسر پلیس جلومونو گرفت و به بابایی گفت چرا چراغ زنون انداختی ..بابایی هم گفت زنون نیست چراغ سفیده خلاصه وقتی چراغارو دید گفت برو ..هنوز یه کمی بیشتر جلو نیومده بودیم جاده هم خیلی شلوغ بود اون شب بغل ماشینمون یه ماشین دیگه بود یهو از...
27 مهر 1393

هفته ای که گذشت

سلام عزیزک مامانی..خوبی دخترم؟ دیشب رفتم دکتر و آزمایش ادرارم رو نشون دادم که خداروشکر چیزی نبود ولی هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر زیر دلمو فشار میدی بعضی وقتا .هفته پیش که وقت دکتر داشتم به خانم دکتر گفتم که خیلی به ( مثانه ام) فشار میاری و ایشون هم بهم گفت نکنه عفونت داری؟ بعدم کلی منو ترسوند و گفت استراحت کن راه نرو کار سنگین نکن الان تو ماهه خطرناکی هستی باید مواظب باشی ممکنه زایمان زودرس بگیری منم همینجوری با دهن باز نگاش میکردم گفتم یعنی ممکنه ؟؟ گفت : بعله که ممکنه باید خیلی مراقب باشی بعدم بهم آزمایش ادرار داد واسه عفونت ..از مطب که اومدم بیرون به بابایی گفتم دکتر اینجوری گفته اونم همش میگفت نه ان شالله هیچی نیست و چیزی نمیشه نگران ن...
10 مهر 1393

سیسمونی

دخترم یه روز با بابایی و مامان جون و باباجون رفتیم خرید وسایل ..البته وسایل کوچولوت مثل شیشه و اینارو قبلا من با مامان جون رفتم خریدم چون باباجون اونموقع رفته بود شهرستان واسه خاکسپاری یکی از آشناهاشون که چون مسیر طولانی بود ما نتونستیم بریم و رفتیم 6 روز خونه مامان جون اینا موندیم که خیلی کیف داد ولی دل مامانی واسه بابایی تنگ شده بود و همش غر میزد که چرا نمیاد  ..بعدم که یه روز رفتیم خرید و سایل خوشمل کوچولوتو خریدیم و اومدیم خونه به دایی نشون دادیم و اونم کلی ذوق کرد ..واسه بابایی هم فقط تعریف کردیم که چیا خریدیم تا بعدا ببینه ...خلاصه که یه مدت بعدش من و بابایی باهم رفتیم بیرون و باهم یه عالمه مدلای تخت و کمد دیدیم که توش یه دونه چ...
9 مهر 1393