زایمان
بالاخره انتظارمون تموم شد و دخمل گلم به دنیا اومد ..یه عالمه خداروشکر میکنم...27 شب خیلی استرس داشتم هم حالم بد بود هم بی خوابی و استرس و ..اصلا یه استرس عجیبی بود..همش دلم میخواست گریه کنم وقتی بهش فکر میکردم باورم نمیشد من ترسو میخوام برم زایمان کنم ..با بدبختی شب رو گذروندم تا صبخ دستم تو دستای شوشو بود ولی بازم خوابم نمیبرد ...صبح که رفتیم بیمارستان از شدت استرس حالت تهوع داشتم همه هم دلداریم میدادن وقتی رفتم بلوک زایمان زدم زیر گریه و شوشو هم همش طفلکی بغض میکرد و میگفت گریه نکن چیزی نیست که ..بعداز چند ساعت طولانی مدت منو بردن اتاق عمل و من بیحسی خواستم ..عملم خوب بود راضی بودم یه کمی حالم بد شد که با خواب آور و اکسیژن خوب شدم بعدم که صدای نی نی اومد همه چی یادم رفت ......آوا جونم با وزن 2990 ساعت 10.40 28ام به دنیا اومد ..یه کمی زردی داشت که خداروشکر با دوروز بستری شدن پایین اومد...انشالله که همه بچه هایی که تو بیمارستان بستری هستن زود زود خوب شن..خیلی سخت بود شب اول کلی گریه کردم ..جیگرم کباب شد وقتی چشم بند زدن بهش و گذاشتنش تو دستگاه ...ولی صدهزار بار خداروشکر که الان خوبههههههههههههه...واسمون دعا کنین دوست جوناااااااااااا بعدا دوباره میام با توضیحات کامل مینویسم