هفته ای که گذشت
سلام عزیزک مامانی..خوبی دخترم؟ دیشب رفتم دکتر و آزمایش ادرارم رو نشون دادم که خداروشکر چیزی نبود ولی هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر زیر دلمو فشار میدی بعضی وقتا .هفته پیش که وقت دکتر داشتم به خانم دکتر گفتم که خیلی به ( مثانه ام) فشار میاری و ایشون هم بهم گفت نکنه عفونت داری؟ بعدم کلی منو ترسوند و گفت استراحت کن راه نرو کار سنگین نکن الان تو ماهه خطرناکی هستی باید مواظب باشی ممکنه زایمان زودرس بگیری منم همینجوری با دهن باز نگاش میکردم گفتم یعنی ممکنه ؟؟ گفت : بعله که ممکنه باید خیلی مراقب باشی بعدم بهم آزمایش ادرار داد واسه عفونت ..از مطب که اومدم بیرون به بابایی گفتم دکتر اینجوری گفته اونم همش میگفت نه ان شالله هیچی نیست و چیزی نمیشه نگران نباش..نگرانی رو تو صورتم می دید و همش دلداریم میداد ..تا اینکه دم یه مرکز تجاری نگه داشت که بریم بچرخیم که من یهو زدم زیر گریه و بابایی کلا شوکه شد ..همش میگفت مگه چی شده ..هی دکتر رو فحش میداد و میگفت مگه چی بهت گفته که تو اینجوری شدی ؟ حالم خیلی بد بود ..وقتی فکر میکردم که خدایی نکرده اگر تو هفته 30 زایمان کنم ممکنه چه اتفاقاتی بیوفته حالم بدتر میشد و بغضم شدیدتر...خلاصه با دلداری های بابایی یه کمی آروم شدم و اومدیم خونه خداروشکر فردا صبحش خیلی از اون فکرا همش از سرم پرید و حالم بهتر شد و رفتیم آزمایشگاه بعدشم رفتیم کرج خونه دختر عمه بابایی که من خیلی دوسش دارم و رابطه مون مثل دوتا خواهر میمونه تا عصر اونجا بودیم و شب رفتیم خونه عموی بابایی و شام خوردیم و همونجا خوابیدیم تا فردا صبح بریم تهران خونه مامان جون اینا
..صبح بابایی طبق عادت ساعت 7 بیدار بود و همش هی میگفت کی بریم ؟ چرا پا نمیشی؟ منم گفتم پاشو برو نون بگیر اگر بیکاری(آخه وقتی اونجاییم همیشه بابایی میره نون میگیره جمعه ها) ساعت 8.30 بابایی رفت وبعدش همه کم کم بیدار شدن ساعت شد 10 ولی بابایی نیومد..دیگه خیلی نگران شده بودم هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد ..دلم شور افتاده بود ..تا اینکه بالاخره خودش زنگ زد و گفت مدارک ماشین رو با خودش نبرده بوده و گشت آگاهی جلوشو گرفته و مدارک نداشته ماشین رو بردن پارکینگ..خلاصه که اعصابش خیلی خورد بود ..بالاخره با نون اومد خونه و صبحانه خوردیم و قرار شد با مترو بریم تهران ..
خونه مامان جون هم تولد دایی کوچیکه بود و کلی خوش گذشت ولی بابایی همش تو فکر بود و گردنش هم درد میکرد که فکر کنم عصبی بود ..شب هم همونجا موندیم تا فردا صبح بریم دنبال کارای ماشین..فردا صبحش باباجون زحمت کشید و ماروبرد کرج که کلی شانس آوردیم چون سند میخواستن و باید با ماشین میومدیم قزوین تا سند رو برداریم..بگذریم که چقدر من و بابایی حرص خوردیم ..ساعتای 2 بود که کارمون تموم شد و رفتیم سمت پارکینگ و ماشین رو گرفتیم و اومدیم خونه ..همونجا بود که نگاه کردم دیدم پاهام شده اندازه یه متکای گنده . باد کرده ..نهار خوردیم و من دراز کشیدم و پاهامو گذاشتم بالا ولی دو روز طول کشید تا ورم هام رفت ..قربونت برم که تو تمام این اتفاقات اصلا مامانی رو اذیت نکردی و خیلی دختر خوب و آرومی بودی ...اون هفته خیلی اذیت شدی دخترم ببخشید ..همش مامانی به اینور اونور بود و نشد استراحت کنه ولی بعدش جبران کردم و کلی خوابیدیم و استراحت کردیم و بابایی ازمون پذیرایی کرد ..قربون جفتتون برم من ..